عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضوگرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه.وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: "هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضوگرفتی؟ "
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: "خواستم حالش را بگیرم! " فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: "حال کی را؟ " عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: "حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو گیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک! "
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: "تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم. " عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: "خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم! " بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: "سلامتی خدای مهربان صلوات! "
خبرگزاری فارس