موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: "نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت! " عباس ریزه گفت: "تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم! ...
ادامه مطلب ...